جوک‌

چطور داستان زندگی‌مان را تغییر بدهیم + راهبردهای گام به گام

راهنماتو – آیا تا به حال فکر کرده‌اید که چرا برخی باورها و احساسات عمیق درون ما این‌قدر ریشه‌دار و تغییرناپذیر به نظر می‌رسند؟ بسیاری از این باورها، که گاهی سالم و گاهی آسیب‌زننده‌اند، در همان سال‌های نخست زندگی ما شکل می‌گیرند.

به گزارش راهنماتو، در حقیقت، کودکی ما مانند صفحه‌ای سفید است که نخستین تجربیاتمان بر آن نقش می‌بندند و داستان‌هایی را در ذهنمان شکل می‌دهند که تمام زندگی ما را تحت تأثیر قرار می‌دهند. اما آیا این داستان‌ها همیشه درست‌اند؟ و آیا می‌توان آن‌ها را تغییر داد؟

چگونه داستان‌های کودکی ما را شکل می‌دهند؟

تجربیات اولیه ما، به‌ویژه در پنج تا هفت سال نخست زندگی، تأثیر عمیقی بر طرز فکر و باورهای ما دارند. این تجربیات، نخستین مواجهه ما با دنیای اطراف هستند و درک ما را از نحوه عملکرد جهان شکل می‌دهند. به بیان ساده، این تجربیات همان داستان‌هایی را می‌سازند که در ذهن ما درباره خودمان، دیگران و دنیای پیرامونمان شکل می‌گیرند. این داستان‌ها پایه و اساس باورهایی می‌شوند که تا آخر عمر همراه ما خواهند بود.

با این حال، از آنجا که این داستان‌ها بر اساس تجربیات کودکی ما شکل می‌گیرند و کودکان درک کاملی از شرایط اطراف خود ندارند، بسیاری از این باورها ممکن است اشتباه، نادرست و حتی ناسالم باشند.

برای مثال، برخی از رایج‌ترین داستان‌های نادرست و آسیب‌زا که در ذهن افراد شکل می‌گیرند عبارت‌اند از:

من به اندازه کافی خوب نیستم.

خوشحالی دیگران به من وابسته است.

دنیا جای خطرناکی است و من باید همیشه مراقب باشم.

البته داستان‌هایی که در ذهن ما شکل می‌گیرند، همیشه منفی نیستند. برخی باورهای مثبت نیز ممکن است در کودکی ایجاد شوند، مانند:

من دوست‌داشتنی هستم.

اگر تلاش کنم، موفق خواهم شد.

دنیا جای سختی است، اما می‌توانم از پس آن بربیایم.

 

چگونه این داستان‌ها در ذهن ما شکل می‌گیرند؟

یکی از جنبه‌های شگفت‌انگیز و البته نگران‌کننده درباره این داستان‌ها این است که اغلب از نظر ما پنهان می‌مانند. از آنجا که این باورها از سنین بسیار پایین در ذهن ما ایجاد می‌شوند، ما آن‌ها را به‌عنوان «واقعیت» می‌پذیریم و هرگز درباره صحت آن‌ها تردید نمی‌کنیم.

این داستان‌های کودکی در تمام طول زندگی ما باقی می‌مانند و بر تصمیمات و انتخاب‌های ما تأثیر می‌گذارند. اما این فرایند چگونه رخ می‌دهد؟

مراحل شکل‌گیری داستان‌های ذهنی به این صورت است:


یک اتفاق رخ می‌دهد.
ما نسبت به آن احساساتی پیدا می‌کنیم.
سعی می‌کنیم معنای آن را درک کنیم.
بر اساس احساسات و درک خود، داستانی درباره نحوه عملکرد دنیا در ذهنمان می‌سازیم.

دو مثال از شکل‌گیری داستان‌های ذهنی

مثال اول: تصور کنید که یک کودک ۱۸ ماهه دم یک گربه را کشف کرده است. این دم نرم است و کاملاً در دستش جا می‌گیرد. از آنجا که کودک کنجکاو است، آن را می‌کشد تا ببیند چه احساسی دارد. اما ناگهان گربه پنجه می‌کشد و دست کودک را زخمی می‌کند. او احساس ترس، غافلگیری و ناراحتی می‌کند.

در این لحظه، ذهن کودک داستانی می‌سازد: «گربه‌ها ترسناک، غیرقابل پیش‌بینی و خطرناک هستند.»

مثال دوم: حالا یک موقعیت پیچیده‌تر را در نظر بگیرید. خانواده‌ای را تصور کنید که یک کودک سه‌ساله سالم و یک نوزاد تازه متولدشده با مشکلات جدی پزشکی دارند. والدین تحت فشار زیادی قرار دارند و بیشتر وقتشان را در بیمارستان سپری می‌کنند. با اینکه تلاش می‌کنند زمانی را هم با فرزند بزرگ‌تر بگذرانند، اما شدت استرس و نگرانی آن‌ها باعث می‌شود نتوانند حضور عاطفی کافی برای او داشته باشند.

کودک سه‌ساله که هنوز درک درستی از شرایط ندارد، احساس حسادت، عصبانیت و طردشدگی می‌کند. ذهن او داستانی می‌سازد: «من آن‌قدر مهم نیستم که پدر و مادرم به من توجه کنند.» حتی ممکن است به این نتیجه برسد که «تنها راه جلب توجه والدینم این است که من هم بیمار شوم.»

اگر والدین این احساسات و برداشت‌های نادرست را نادیده بگیرند، این باور ممکن است در ذهن کودک نهادینه شود و بر عزت نفس او در آینده تأثیر بگذارد.

آیا می‌توان داستان‌های ذهنی را تغییر داد؟

باورهایی که در کودکی در ذهن ما شکل گرفته‌اند، ممکن است پیچیده و ریشه‌دار باشند. اما خوشبختانه، امکان تغییر آن‌ها وجود دارد. همان‌طور که این داستان‌ها در طول زندگی بر اساس تجربیات ما ساخته و تقویت شده‌اند، می‌توان آن‌ها را بازنویسی کرد.

بگذارید با یک مثال داستان «دوست‌نداشتی بودن» را تغییر بدهیم:

شناخت داستان

فرض کنید کودکی در خانواده‌ای بزرگ شده که والدینش به دلایل مختلف، مثل مشغله کاری زیاد یا مشکلات شخصی، کمتر محبت کلامی و جسمی به او نشان داده‌اند. این کودک ممکن است این برداشت را داشته باشد که «اگر من ارزشمند و دوست‌داشتنی بودم، پدر و مادرم به من توجه می‌کردند.» این باور در بزرگسالی به این شکل بروز پیدا می‌کند که فرد در روابط عاطفی احساس ناامنی کرده و گمان می‌کند دیگران هم او را دوست ندارند.

زیر سؤال بردن این باور

فرد می‌تواند به گذشته نگاه کند و بپرسد:

آیا این واقعاً حقیقت دارد؟ آیا همه‌ افرادی که من را می‌شناسند، فکر می‌کنند که من دوست‌داشتنی نیستم؟

آیا ممکن است دلیل رفتار والدینم چیز دیگری باشد؟ آیا آن‌ها خودشان مشکلاتی داشتند که مانع از ابراز محبت‌شان شد؟

آیا هیچ‌کس در زندگی من نبوده که مرا دوست داشته باشد؟ (دوستان، معلمان، اعضای خانواده…)

ایجاد تجربه‌های جدید

فعالانه محبت دریافت کنید: به افرادی که از شما حمایت می‌کنند، نزدیک‌تر شوید و اجازه دهید که محبت‌شان را نشان دهند.

افکار جایگزین بسازید: هر بار که ذهن‌تان به سمت داستان «من دوست‌داشتنی نیستم» رفت، جمله‌ جدیدی را جایگزین کنید، مثل «دوست‌داشتنی بودن من به تأیید دیگران بستگی ندارد» یا «افرادی در زندگی‌ام هستند که مرا همان‌طور که هستم، دوست دارند.»

به دیگران محبت کنید و بازخورد بگیرید: با محبت به دیگران، متوجه خواهید شد که روابط دوطرفه‌اند و شما نیز ارزشمندید.

تکرار و تقویت باور جدید

با مرور تجربیات مثبت جدید، داستان کهنه کم‌رنگ می‌شود و به مرور جای خود را به یک داستان سالم‌تر می‌دهد، مانند:

«من ارزشمندم، حتی اگر همه نتوانند همیشه محبت‌شان را نشان دهند.»

«محبت و ارزشمندی درون من است، نه در رفتار دیگران.»

«من دوست‌داشتنی هستم، چون خودم را همان‌طور که هستم، می‌پذیرم.»

نکته این است ک تغییر باورهای زمان می‌برد، اما هر قدم کوچک در این مسیر، قدرت داستان جدید را بیشتر می‌کند.

منبع خبر

مطالب مشابه را ببینید!