زیباترین اشعار فارسی؛ جهان بدون عشق در این شعر حسین منزوی
راهنماتو- «و کلمه بود…» شعری است سرشار از سطرهایی که عشق را نه یک احساس ساده، که جوهرهی وجود و آغاز آفرینش میدانند. حسین منزوی در این غزل، عشقی را به تصویر میکشد که در آغاز خلقت، بهعنوان نخستین “کلمه” هستی، در سطرهای جهان نقش بست و هنوز هم، در پس هر تولد و مرگ، در جریان است. پس این امانتی است الهی!
به گزارش راهنماتو، در تاریخ ادبیات فارسی، کمتر واژهای به اندازهی «عشق» توانسته است جایگاهی بنیادین، فرازمانی و فرامکانی پیدا کند. در این میان، حسین منزوی، شاعر بلندآوازهی غزل معاصر، با بهرهگیری از سنتهای کلاسیک و زبان لطیف عاشقانه، توانسته است مضامین کهن را در لباسی نو و درخشان بازآفرینی کند. او در این شعر ما را با پرسشی بنیادین روبه رو میکند و پاسخی عمیق به آن میدهد؛ پرسش این است: «اگر عشق نبود چگونه میتوانستیم داستان زندگانی را شرح دهیم؟» حالا او در پاسخ به این پرسش شعرِ «و کلمه بود…» را مینویسد، یکی از نمونههای درخشانِ این بازآفرینی؛ سرودهای که در آن، عشق نه تنها محور هستی، بلکه نیروی محرکهی آفرینش و راز بنیادین حیات و مرگ انسانها دانسته میشود.
بیشتر بخوانید: برترین انیمههای ماوراطبیعه دنیا؛ رتبهبندی براساس میزان شگفتانگیز بودن
بیشتر بخوانید: معرفی سریال اجل معلق؛ چگونه میتوانست افتضاح نباشد؟
بیشتر بخوانید: با کاروان الجایتو به سمت زنجان؛ بلندترین برج آجری جهان کجاست؟
شعر «و کلمه بود…» از حسین منزوی
و کلْمه بود و جهان در مسیر تکوین بود
و دوست داشتن آن کلْمهی نخستین بود
و عشق، روشنی کائنات بود و هنوز
چراغَهای کواکب، تمام پایین بود
خدا امانت خود را به آدمی بخشید
که بار عشق برای فرشته سنگین بود
و زندگانی و مرگ آمدند و گفته نشد
کزین دو، حادثهی اولی، کدامین بود؟
اگر نبود، به جز پیش پا نمیدیدیم
همیشه عشق، همان دیدهی جهانبین بود
به عشق از غم و شادی کسی نمیگیرد
که هرچه کرد، پسندیده و به آیین بود
اگر که عشق نمیبود، داستان حیات
چگونه قابل توجیه و شرح و تبیین بود؟
و آمدیم که عاشق شویم و درگذریم
که راز زندگی و مرگ آدمی، این بود
پاسخ حسین منزوی به جهانی بدون عشق
در این شعر، حسین منزوی از «عشق» تصویری متافیزیکی و کیهانی میسازد؛ عشقی که نهتنها مبنای آفرینش است، بلکه روحِ تداوم زندگی نیز به آن وابسته است. او با ارجاع به ماجرای امانت الهی، این عشق را همان بار سنگینی میداند که فرشتگان از پذیرشش سر باز زدند و تنها انسان بود که آن را پذیرفت. از نگاه منزوی، عشق همان چشم بینای هستی است که اگر نمیبود، دیدن ممکن نبود و جهان، بیمعنا و بیهدف میماند. او با پیوند عرفان، ادبیات کلاسیک و زبان معاصر، مخاطب را به تماشای جهانی دعوت میکند که بی عشق، خاموش و بیروح است؛ جهانی که بدون آن، حتی چراغ ستارگان نیز خاموش میماند.