جوک‌

اشعار ناصر خسرو مجموعه شعرهای قدیمی ناصر خسرو

ابومُعین ناصر بن خُسرو بن حارث قُبادیانی بَلخی، معروف به ناصرخسرو (۳۹۴–۴۸۱ ه‍.ق) از شاعران بزرگ فارسی‌زبان، فیلسوف، حکیم و جهانگرد ایرانی و از مبلغان مذهب اسماعیلی بود. وی در قبادیان از توابع بلخ متولد شد و در یمگان از توابع بدخشان درگذشت.

نیز نگیرد جهان شکار مرا

نیست دگر با غمانْش کار مرا

دیدمش و دید مر مرا و بسی

خوردم خرماش و خست خار مرا

چون خورم اندوه او چو می‌بخورد

گردش این چرخ مردخوار مرا؟

چون نکنم بیش ازینْش خوار که او

بر کند از پیش خویش خوار مرا؟

هر که ز من دردسر نخواهد و غم

گو به غم و دردسر مدار مرا

هر که پیاده به کار نیستمش

نیست به کار او همان سوار مرا

چند بگشت این زمانه بر سر من

گرد جهان کرد خنگ‌سار مرا

یار من و غمگسار بود و، کنون

غم بفزوده است غمگسار مرا

مکر تو ای روزگار پیدا شد

نیز دگر مکر پیش مار مرا

نیز نخواهد گزید اگر بِهُشم

زین سپس از آستینت مار مرا

من نسپندم تو را به پود کنون

چون نپسندی همی تو تار مرا

سر تو دیگر بُد، آشکار دگر

سرّ یکی بود و آشکار مرا

یار من امروز علم و طاعت، بس

شاید اگر نیستی تو یار مرا

بار نخواهم سوی کسی که کند

منت او پست زیر بار مرا

شاید اگر نیست بر در ملکی

جز به در کردگار بار مرا

چون نکنم بر کسی ستم نبود

حشمت آن محتشم به کار مرا

چون نپسندم ستم ستم نکنم

پند چنین داد هوشیار مرا

ننگرم از بن به سوی حرمت کس

کآید از این زشت کار، عار مرا

زمزم اگر ز آب‌ها چه پاکتر است

پاکتر از زمزم است ازار مرا

خواندن فرقان و زهد و علم و عمل

مونس جانند هر چهار مرا

چشم و دل و گوش هر یکی همه شب

پند دهد با تن نزار مرا

گوش همی گوید از محال و دروغ

راه بکن سخت و استوار مرا

چشم همی گوید از حرام و حرم

بسته همی دار زینهار مرا

دل چه کند؟ گویدم همی ز هوا

سخت نگه دار مَردوار مرا

عقل همی گویدم «موکل کرد

بر تن و بر جانْت کردگار مرا

نیست ز بهر تو با سپاه هوا

کار مگر حرب و کارزار مرا»

سر ز کمند خرد چگونه کشم؟

فضل، خرد داد بر حمار مرا

دیو همی بست بر قطار، سرم

عقل برون کرد از آن قطار مرا

گرنه خرد بستدی مهارم ازو

دیو کشان کرده بد مهار مرا

غار جهان گرچه تنگ و تار شده‌است

عقل بسنده است یار غار مرا

هیچ مکن ای پسر ز دهر گله

زانکه ز وی شکر هست هزار مرا

هست بدو گشتم و، زبان و سخن

هر دو بدو گشت پیشکار مرا

دهر همی گویدت که «بر سفرم

تنگ مکش سخت در کنار مرا»

دهر چه چیز است؟ عمر سوی خرد

کرد به جز عمر نامدار مرا؟

عمر شد، آن مایه بود و، دانش دین

ماند ازو سود یادگار مرا

راهبری بود سوی عمر ابد

این عدوی عمرِ مستعار مرا

این عدوی عمر بود رهبر تا

سوی خرد داد ره‌گذار مرا

سنگ سیه بودم از قیاس و خرد

کرد چنین دُرِّ شاهوار مرا

خار خلان بودم از مثال و، خرد

سرو سهی کرد و بختیار مرا

دل ز خرد گشت پر ز نور مرا

سر ز خرد گشت بی‌خمار مرا

پیش‌رُوم عقل بود تا به جهان

کرد به حکمت چنین مُشار مرا

بر سر من تاج دین نهاد خرد

دین هنری کرد و بردبار مرا

از خطرِ آتش و عذاب ابد

دین و خرد کرد در حصار مرا

دین چو دلم پاک دید گفت «هلا

هین به دل پاک بر نگار مرا

پیش دل اندر بکن نشست‌گهم

وز عمل و علم کن نثار مرا»

کردم در جانش جای و نیست دریغ

این دل و جان زین بزرگوار مرا

چون نکنم جان فدای آنکه به حشر

آسان گردد بدو شمار مرا؟

لاجرم اکنون جهان شکار من است

گرچه همی دارد او شکار مرا

گرچه همی خلق را فگار کند

کرد نیارد جهان فگار مرا

جان من از روزگار برتر شد

بیم نیاید ز روزگار مرار

کیوان چو قران به برج خاکی افگند

زاحداث، زمانه را به پاکی افگند

اجلال تو را ضوء سِماکی افگند

اعدای تو را سوی مغاکی افگند

تا ذات نهاده در صفاتیم همه

عین خرد و سفرهٔ ذاتیم همه

تا در صفتیم در مماتیم همه

چون رفت صفت عین حیاتیم همه

ارکان گهر است و ما نگاریم همه

وز قرن به قرن یادگاریم همه

کیوان گُرد است و ما شکاریم همه

واندر کف آز دلفگاریم همه

با گشت زمان نیست مرا تنگ دلی

کایزد به کسی داد جهان سخت ملی

بیرون برد از سر بدان مفتعلی

شمشیر خداوند معدبن علی

ای گنبد زنگارگون ای پرجنون پرفنون

هم تو شریف و هم تو دون هم گمره و هم رهنمون

دریای سبز سرنگون پر گوهر بی منتها

انوار و ظلمت را مکان بر جای و دائم تازنان

ای مادر نامهربان هم سالخورده هم جوان

گویا ولیکن بی زبان جویا ولیکن بی‌وفا

گه خاک چون دیبا کنی گه شاخ پر جوزا کنی

گه خوی بد زیبا کنی از بادیه دریا کنی

گه سنگ چون مینا کنی وز نار بستانی ضیا

فرمانبر و فرماندهی قانون شادی واندهی

هم پادشاهی هم رهی، بحری بلی، لیکن تهی

تازَنده‌ای بر گمرهی سازنده‌ای با ناسزا

چشم تو خورشید و قمر گنج تو پر در و گهر

جود تو هنگام سحر هم بر خضر هم بر شجر

بارد به مینا بر درر و آرد پدید از نم نما

بهمن کنون زرگر شود برگ رزان چون زر شود

صحرا ز بیم اصفر شود چون چرخ در چادر شود

چون پردگی دختر شود خورشید رخشان بر سما

گلبن نوان اندر چمن عریان چو پیش بت شمن

نه یاسمین و نه سمن نه سوسن و نه نسترن

همچون غریب ممتحن پژمرده باغ بی نوا

اکنون صبای مشک شم آرد برون خیل و حشم

لؤلؤ برافرازد علم چون ابر در آرد ز نم

چون بر سمن ننهی قدم در باغ چون بجهد صبا؟

بر بوستان لشکر کشد مطرد به خون اندر کشد

چون برق خنجر بر کشد گلبن‌وشی در بر کشد

بلبل ز گلبن برکشد در کلهٔ دیبا نوا

گیتی بهشت آئین کند پر لؤلؤ نسرین کند

گلشن پر از پروین کند چون ابر مرکب زین کند

آهو سمن بالین کند وز نسترن جوید چرا

گلبن چو تخت خسروان لاله چو روی نیکوان

بلبل ز ناز گل نوان وز چوب خشک بی روان

گشته روان در وی روان پوشیده از وشی قبا

ای روزگار بی‌وفا ای گنده پیر پر دها

احسانت هم با ما بلا زار آنکه بر تو مبتلا

ظاهر رفیق و آشنا باطن روانخوار اژدها

ای مادر فرزندخوار ای بی‌قرار بی‌مدار

احسان تو ناپایدار ای سر بسر عیب و عوار

اقوال خوب و پرنگار افعال سرتاسر جفا

ای زهر خورده قند تو ببریده از پیوند تو

من نیستم فرزند تو سیرم ز مکر و پند تو

بگسست از من بند تو حب گزین اوصیا

خیرالوری بعد النبی نورالهدی فی المنصب

شمس الندی فی‌المغرب بدرالدجی فی الموکب

ان لم تصدق ناصبی وانظر الی افق السما

آن شیر یزدان روز جنگ آتش به روز نام و ننگ

منبع خبر

مطالب مشابه را ببینید!