زیباترین اشعار فارسی؛ شعری از خیام که غربیها را از احساس پوچی نجات داد!
راهنماتو- شاید کمتر کسی تصور میکرد که صدای یک منجمِ شاعر از نیشابور، قرنها پس از مرگش، در میان ویرانههای جنگ جهانی، در رمانهای کامو و تأملات سارتر پژواک یابد. خیام، با رباعیهایی که بر محور مرگ، پوچی و رهایی میچرخیدند، بهگونهای غریب اما دقیق، زبان مشترک اضطراب انسان مدرن شد. او مانند آینهای، همان پرسش بنیادین اگزیستانسیالیستها را پیشروی انسان غربی نهاد: آیا این آمدن و رفتن، معنایی دارد؟
به گزارش راهنماتو، در قرنی که انسان تلخترین مواجههشان را با مرگ داشتند و در هیاهوی جنگ و ماشین، خویشتن خویش را گم کرده بودند، فلسفهی وجودی و پرسش از معنا به کانون اندیشهی غرب تبدیل شد. اروپا و آمریکا که دیگر نه به خدایان قدیم ایمان داشتند، نه به نجاتی در پایان راه، با اضطرابی عظیم از مرگ روبهرو شدند؛ اضطرابی که فلسفهی اگزیستانسیالیستی آن را «وضع انسانی» خواند. در چنین برهوتی، اشعار خیام، با صدایی آرام اما ژرف، از اعماق تاریخ و شرق برخاستند و حرفی زد که برای انسان غربیِ زخمخورده، تازه بود: «زندگی شاید بیمعنا باشد، اما تویی که باید آن را زندگیوار معنا کنی.»
بیشتر بخوانید: سیری در زندگینامه سنایی غزنوی؛ مردی که لایخوار او را حکیم کرد!
بیشتر بخوانید: بهترین انیمههای اکشن دنیا؛ رتبهبندی براساس میزان هیجانانگیز بودن
بیشتر بخوانید: ۴ روستای بهشتی در شهر آپالاچی چالوس؛ تجربه یک سفر خنک با طعم ایالتهای شرقی آمریکا
رباعی شماره ۶۰ خیام
از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جلال و جاهش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
خیام و غرب؛ شعرهایی برای درمان زخم پوچی
آغاز قرن بیستم، با دو جنگ ویرانگر جهانی، چهرهی مدرن انسان غربی را با حقیقتی تلخ مواجه کرد: مرگ، دیگر نه پدیدهای طبیعی بلکه واقعیتی بیرحم، بیمعنا و همهجا حاضر بود. در روزگارانی که دیگر هیچ خانهای از فقدان خالی نمانده بود، فلسفه و ادبیات در غرب ناگزیر به بازاندیشی درباره مرگ، هستی و معنای زندگی دست زدند. هایدگر، سارتر، کامو و نیچه هر یک کوشیدند تا در برابر این خلأ، منظومهای اندیشگی بنا کنند. اما همانطور که کامو در «افسانهی سیزیف» میگوید، این خلأ را نه با پاسخ، بلکه با زیستنِ پرسش باید تاب آورد.
در این میان، رباعیات عمر خیام با زبان موجز، اندیشهای ژرف و صداقتی بیپرده، بهگونهای معجزهآسا با جان انسان غربی همسخن شد. رباعی زیر، نمونهای بارز از همین همصدایی عمیق است:
از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جلال و جاهش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
در این چهار مصراع، خیام پیش از سارتر و کامو، به همان پرسش اگزیستانسیال میرسد: «از کجا آمدهام و به کجا میروم، و اصلاً برای چه؟».
آنگونه که سارتر در «تهوع» از زبان روکانتن مینویسد: «همه چیز بیموجب است»، خیام نیز این بیموجببودن را در ساختار دایرهواری که “نه بدایت، نه نهایت” دارد، تصویر میکند. با این تفاوت که خیام با طعمی از تلخیِ شرقی، این بیمعنایی را نه میستاید، نه انکار میکند؛ بلکه آن را به پرسشی دائمی بدل میسازد.
در دنیای غرب، جایی که دین در حال عقبنشینی بود و نگاه مادیگرایانه به هستی، انسان را از نظام معنازا جدا کرده بود، اشعار خیام نوعی سکونِ پرسشگرانه را به ارمغان آورد. انسانِ ماتریالیستِ پس از جنگ، که دیگر خدایی نمیدید و سرنوشتی نمیشناخت، با رباعیات خیام فهمید که تنها نیست؛ پیشتر در شرق نیز مردی بوده که از دل علم و فلسفه، به تردید و پوچی رسیده اما آن را به واژگان شعر بدل کرده است.
برای فیلسوفان وجودی همچون سارتر و کامو، مرگ یک افق قطعی اما پوچ است؛ آنها برخلاف خیام تلاش میکنند به زندگی معنا ببخشند، حتی اگر آن معنا را خود بسازند. کامو صراحتاً میگوید: «برای خوب زیستن، همان بهتر که زندگی مفهومی نداشته باشد». اما خیام، بهسان آینهای از فرهنگ شرق، این بحران را با بینیازیِ شاعرانه، با جامی در دست و نگاهی تلخ اما دقیق، تنها تماشا میکند و مینویسد:
در دایرهای که آمد و رفتن ماست
او را نه بدایت نه نهایت پیداست
کس مینزند دمی در این معنی راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست!
رباعیات خیام برای غربیهایی که معنای زندگی را از دست داده بودند، نه پاسخ، بلکه همدلی و همآوایی به ارمغان آورد؛ آنگونه که سارتر در اوج فلسفه، و کامو در دل داستانهایش، با اضطراب زیستن بدون معنا کنار آمدند، خیام نیز با اعترافی شاعرانه اما دردناک، همین واقعیت را پیش چشم نهاد. و شاید دقیقاً همین صداقت و مواجهه بیپرده بود که خیام را از دل قرون، به شاعر محبوب قرن بیستم بدل کرد.