جوک‌

چرا خدا انسان را آفرید؟

راهنماتو- آیا انسان تنها موجودی در گستره هستی است یا آینه‌ای برای تماشای جمال الهی؟ مولانا با استناد به آیات قرآن، به‌ویژه حدیث قدسی مشهور «گنج پنهانی بودم…»، تصویری دل‌انگیز و شاعرانه از راز آفرینش ترسیم می‌کند؛ در این لحظه عشق، محور جهان و انسان، آینه‌دار آن می‌شود.

به گزارش راهنماتو، فلسفه آفرینش از دیرباز ذهن متفکران، فلاسفه و عرفا را به خود مشغول داشته است؛ اینکه چرا جهان به وجود آمد و هدف از خلقت انسان چیست؟ در سنت عرفانی اسلام، این پرسش نه صرفاً به‌عنوان یک مسئله فلسفی بلکه به‌مثابه رازی عاشقانه در نظر گرفته می‌شود. مولانا جلال‌الدین محمد بلخی، شاعر و عارف بزرگ ایرانی، با تکیه بر مفاهیم قرآنی، احادیث نبوی و بویژه حدیث قدسی “کنتُ کنزاً مخفیّاً…” نگاهی خاص و شاعرانه به این پرسش دارد؛ نگاهی که در آن، آفرینش نه از سر نیاز بلکه از سر شوق به تجلی و عشق به جمال شکل گرفته است. او در غزل‌ها و مثنوی خود بارها از این شوق سخن می‌گوید؛ از خدایی که خود معشوق است و جهان را برای دیده شدن زیبایی خویش آفرید.

بیشتر بخوانید: با کاروان نادرشاه افشار به کاخ خورشید؛ زیباترین مکان تاریخی کلات نادری در نزدیکی مشهد

بیشتر بخوانید: ۵ جاذبه طبیعی نیشابور برای پیک‌نیک‌ در تعطیلات آخر هفته

بیشتر بخوانید: زیباترین اشعار فارسی؛ محبوب‌ترین شعر باباطاهر عریان نزد مردم

غزل شماره ۲۲۹۶ از دیوان شمس مولانا

مرا گویی که چونی تو؟ لطیف و لَمتر و تازه

مثال حسن و احسانت، برون از حد و اندازه

خوش آن باشد که می‌راند به سوی اصل شیرینی

در آن سیران سقط کرده، هزاران اسب و جمازه

همی‌کوشم به خاموشی، ولیکن از شکرنوشی

شدم هم‌خوی آن غمزه، که آن غمزه‌ست غمازه

دلا سرسخت و پاسستی، چنین باشند در مستی

ولی بشتاب لنگانه، که می‌بندند دروازه

بدان صبح نجاتی رو، بدان بحر حیاتی رو

بزن سنگی بر این کوزه، بزن نفطی در آن کازه

بهل می را به می‌خواران، بهل تب را به غم‌خواران

که این را جملگی نقش است، و آن را جمله آوازه

که کَـنـزاً کُـنـتُ مَـخـفـیـاً، فَأَحْبَبْتُ أَنْ أُعْرَفَ

برای جان مشتاقان، به رغم نفس طنازه

دلیل آفرینش انسان از نگاه مولانا

اگر بخواهیم پاسخ مولانا را به این پرسش، ساده و قابل فهم بیان کنیم، باید بگوییم: خدا انسان را آفرید چون می‌خواست دیده شود، شناخته شود و دوست داشته شود.

در نگاه مولوی، خداوند یک گنج پنهان بود؛ بی‌نهایت زیبا، بی‌نهایت پر از لطف و عظمت. اما این گنج در خلوت خویش ناشناخته مانده بود. پس عشق به شناخته شدن، خدا را به سمت خلقت کشاند. جهان و انسان را آفرید تا آینه‌ای برای تماشای جمال خویش باشد.

این روایت، برگرفته از حدیثی است که در میان عارفان بسیار محبوب است: «کُنتُ کنزاً مخفیّاً فأحببتُ أن أُعرف، فخلقتُ الخلقَ لکی أُعرف»؛ یعنی «گنجی پنهان بودم، دوست داشتم شناخته شوم، پس آفریدم خلق را تا شناخته شوم.»

مولانا در بخش ۱۳۸ دفتر اول مثنوی معنوی نیست سروده است:

گنج مخفی بُد ز پُری چاک کرد

خاک را تابان‌تر از افلاک کرد

گنج مخفی بد ز پری جوش کرد

خاک را سلطان اطلس‌پوش کرد

بنابراین برای مولانا، خدا نه یک خالق بی‌احساس و دور از مخلوقات، بلکه معشوقی زنده، مهربان، فعال و نزدیک به دل‌هاست. جهان، صحنه‌ای‌ست که در آن خدا با همه مظاهرش جلوه‌گر شده و انسان، بازیگر اصلی این نمایش شکوهمند است؛ چرا که تنها انسان است که می‌تواند عاشق شود، بفهمد و پاسخ دهد.

از نگاه مولوی، هر موجودی در هستی در حال ستایش و تسبیح خداست، اما انسان به‌عنوان اشرف مخلوقات، ظرفی است که می‌تواند عشق بورزد، درک کند و با قلبش به شناخت برسد. این شناخت، هدف آفرینش است؛ شناختی که نه از جنس حفظ و تکرار، بلکه از جنس عشق، شوق، و تجربه درونی است.

بنابراین در نگاه مولانا، آفرینش نه فقط یک تصمیم خلاقانه، بلکه یک رخداد عاشقانه است. خداوند انسان را آفرید، چون زیبایی‌اش را دوست داشت، و می‌خواست آن را در آینه دل انسان تماشا کند.

منبع خبر

مطالب مشابه را ببینید!