جوک‌

چگونه ذهن دیگران را بخوانیم؟ نشانه‌هایی برای شناسایی افراد منفی‌نگر، دروغ‌گو و کم‌عزت‌نفس

دیوید جی. لیبرمن  (David J. Lieberman) روان‌درمانگر و نویسنده‌ای است که سال‌ها تجربه بالینی خود را در کتاب  «ذهن دیگران را بخوانید»  (Read People Like a Book) با زبانی کاربردی و علمی بازگو کرده است. او بر این باور است که می‌توان از دل حرکات بدنی، انتخاب واژه‌ها، اضطراب‌های پنهان و روایت‌های ذهنی افراد، به الگوهای عمیق شخصیت آن‌ها دست یافت. هدف اصلی این کتاب آن است که خواننده بتواند تشخیص دهد فرد مقابل دروغ می‌گوید، وانمود می‌کند، از اعتمادبه‌نفس پایین رنج می‌برد یا با اضطرابی پنهان درگیر است.

یکی از اصول بنیادینی که نویسنده بر آن تأکید دارد،  نقش عزت‌نفس  در رفتار روزمره انسان‌هاست. او نشان می‌دهد که بسیاری از الگوهای رفتاری ناسالم، همچون خشم‌ورزی، انکار مسئولیت، خودمحوری، ترس از رد شدن، و دشواری در عذرخواهی، ریشه در نوعی کمبود در ساختار عمیق عزت‌نفس دارند. افراد با عزت‌نفس پایین، چه به‌صورت افراطی خوش‌خدمت باشند و چه لجوج و سلطه‌گر، اغلب در درک متقابل ناتوان‌اند.

در نگاه لیبرمن، تشخیص نشانه‌های عزت‌نفس پایین در رفتار دیگران، نخستین گام برای «خواندن ذهن» آن‌هاست. این تشخیص فقط به حالات چهره یا میزان نگاه‌کردن به چشم مخاطب خلاصه نمی‌شود، بلکه شامل بررسی کل روایت ذهنی، زبان بدن، و نوع واکنش به تهدیدها یا استرس است.

در ادامه، نویسنده با مثال‌هایی ساده اما عمیق، سازوکار اضطراب و تمرکز بیش‌ازحد بر خود (Self-absorption) را توضیح می‌دهد. او نشان می‌دهد که وقتی اضطراب بالا می‌رود، ذهن انسان دیگر نمی‌تواند اطلاعات محیطی را پردازش کند و صرفاً روی «عمل» تمرکز می‌کند، حتی اگر آن عمل قبلاً کاملاً ناخودآگاه انجام می‌شده است.

برای نمونه، فردی که به‌طور عادی روی تردمیل راه می‌رود یا رانندگی می‌کند، نیاز به تمرکز ندارد. اما کافی‌ست همان فرد در هوای برفی پشت فرمان بنشیند یا فنجانی قهوه داغ را در راه‌پله حمل کند؛ ناگهان تمامی حرکات او «آگاهانه» می‌شود و این نشان از تسلط اضطراب بر ذهن دارد. به گفته لیبرمن، این پدیده را می‌توان نوعی «انسداد شناختی» دانست که عملکرد طبیعی ذهن را مختل می‌کند.

چگونه فردی را که دچار خودمحوری یا حساسیت رفتاری‌ است، تشخیص دهیم؟

دیوید جی. لیبرمن در تحلیل روان‌شناختی خود به‌وضوح نشان می‌دهد که بسیاری از رفتارهای ناراحت‌کننده‌ای که در دیگران مشاهده می‌کنیم – از بدقلقی گرفته تا سلطه‌جویی یا چاپلوسی افراطی – لزوماً نشانهٔ بدذات‌بودن فرد نیستند، بلکه اغلب ناشی از عزت‌نفس پایین (Low Self-Esteem) هستند. او بر این نکته تأکید دارد که ریشهٔ بسیاری از رفتارهای آزاردهنده، دردهای پنهانِ روانی‌ست که خود فرد هم نسبت به آن‌ها ناآگاه است.

یکی از مهم‌ترین نشانه‌های عزت‌نفس پایین، خودجذبی عاطفی (Emotional Self-Absorption) است. فردی که دچار درد روانی‌ست – همانند کسی که از سردرد رنج می‌برد – نمی‌تواند توجه یا شفقتی به اطرافیان خود نشان دهد. تمرکز او صرفاً بر رنج درونی‌اش معطوف است. این حالت در گفتار، رابطه‌های عاطفی، تعاملات اجتماعی و حتی در سبک شوخی‌کردن نیز نمود دارد.

لیبرمن معتقد است که برای شناخت این دسته افراد، باید به الگوهای رفتاری‌شان در روابط بین‌فردی توجه کرد:

آیا آن‌ها با خانواده یا دوستان روابط نزدیکی دارند؟

آیا تمایل به حفظ کینه یا مقابله دارند؟

آیا حاضرند اشتباه خود را بپذیرند یا همیشه دیگران را مقصر می‌دانند؟

افرادی که در تعامل با دیگران نشانه‌هایی از تحقیر، کنترل‌گری، خشونت کلامی یا ناسپاسی نشان می‌دهند، معمولاً عزت‌نفس پایینی دارند و تلاش می‌کنند این کمبود را با نوعی فریب‌کاری رفتاری جبران کنند.

نویسنده اشاره می‌کند که گاه چنین افرادی ظاهری بسیار متفاوت دارند. برخی ممکن است همیشه سعی در رضایت دیگران داشته باشند و هرگز «نه» نگویند، در حالی‌که گروهی دیگر ممکن است بسیار سلطه‌گر و تهاجمی ظاهر شوند. اما نقطه اشتراک آن‌ها، عدم درک متقابل، ناتوانی در بخشیدن و سختی در دریافت محبت واقعی‌ست.

برای تشخیص این دسته افراد، لیبرمن پیشنهاد می‌کند به مواردی چون نحوهٔ رفتار آن‌ها با افراد کم‌قدرت‌تر (مثلاً پیش‌خدمت یا راننده)، پاسخ‌دادن به انتقاد، نحوهٔ صحبت در جمع و زبان بدن در شرایط فشار توجه کنیم.

او به‌خوبی نشان می‌دهد که حتی نوع شوخی‌کردن، یا استفاده افراطی از تعمیم‌های کلی مثل «همه»، «هیچ‌کس»، «همیشه» و «هیچ‌وقت»، می‌تواند نشان‌دهندهٔ ذهنی مضطرب و دفاعی باشد. درواقع، این زبان اغراق‌آمیز اغلب تلاشی‌ست برای پوشاندن حس آسیب‌پذیری.

چرا برخی افراد با توانایی‌های بالا همچنان احساس بی‌ارزشی می‌کنند؟

یکی از مفاهیم کلیدی که دیوید جی. لیبرمن با دقت به آن می‌پردازد، تفاوت بین عزت‌نفس (Self-Esteem) و اعتمادبه‌نفس (Self-Confidence) است. او به‌روشنی توضیح می‌دهد که این دو مفهوم، اگرچه در زبان روزمره به‌جای یکدیگر استفاده می‌شوند، اما در عمق روان انسان، دو پدیده کاملاً متفاوت هستند.

اعتمادبه‌نفس به توانایی فرد در انجام یک کار خاص بازمی‌گردد. به‌عنوان مثال، کسی ممکن است در آشپزی، رانندگی یا ارائهٔ سخنرانی مهارت بالایی داشته باشد و به‌همین دلیل از اعتمادبه‌نفس بالایی برخوردار باشد. اما عزت‌نفس معیاری‌ست برای سنجش رابطهٔ فرد با خودش؛ یعنی این‌که چقدر برای خود ارزش قائل است، فارغ از توانایی‌های بیرونی.

لیبرمن مثال جالبی می‌آورد: ممکن است یک آشپز فوق‌العاده، که دیگران توانایی او را تحسین می‌کنند، عزت‌نفس پایینی داشته باشد. او موفقیت خود را تنها به‌عنوان ابزاری برای جلب تأیید دیگران می‌بیند و برای احساس ارزشمندی، دائماً نیاز به اثبات و مقایسه با دیگران دارد. چنین فردی، هویت خود را نه بر اساس «خود درونی»، بلکه بر مبنای «تصویر بیرونی» می‌سازد.

از نگاه نویسنده، کسانی که عزت‌نفس پایینی دارند، حتی در اوج موفقیت، درونی بی‌قرار، محتاج تأیید و مستعد خشم، رنجش یا انکار هستند. آن‌ها اغلب تحمل اشتباه‌کردن را ندارند، چون هویتشان بر پایه «موفق‌بودن» یا «بهتر از دیگران بودن» ساخته شده است. به‌همین دلیل، اشتباه برایشان نوعی شکست وجودی‌ست، نه صرفاً یک خطای انسانی.

در نقطه مقابل، فردی که عزت‌نفس سالمی دارد، ممکن است در کاری مهارت نداشته باشد، اما هویت او وابسته به آن توانایی خاص نیست. او به خود احترام می‌گذارد، ضعف‌هایش را می‌پذیرد، و نیازی ندارد از طریق تأیید دیگران یا مقایسهٔ دائم با جامعه، برای خودش ارزش خلق کند.

چگونه توانِ تحمل شکست و درد، شخصیت انسان را شکل می‌دهد؟

تاب‌آوری عاطفی (Emotional Resilience) مفهومی‌ست که لیبرمن آن را به‌عنوان یکی از اصلی‌ترین مؤلفه‌های سلامت روان معرفی می‌کند. تاب‌آوری، به‌بیان ساده، توانایی فرد برای مواجهه با فشارهای روانی، ناکامی‌ها، شکست‌ها و دردهای عاطفی‌ست، بی‌آن‌که دچار فروپاشی یا واکنش‌های افراطی شود. این ظرفیت درونی، برخلاف تصور رایج، از جنس قدرت عضلانی یا توان استدلال نیست؛ بلکه بیشتر ریشه در عزت‌نفس پایدار و سالم دارد.

به باور نویسنده، افراد تاب‌آور می‌توانند در برابر درد، ابهام، نادیده‌گرفتن یا بی‌عدالتی مقاومت کنند و در عین‌حال، دیدگاهی واقع‌بینانه و هدف‌محور نسبت به زندگی حفظ کنند. در مقابل، افرادی که عزت‌نفس آن‌ها شکننده یا جعلی‌ست، هنگام مواجهه با بحران‌ها، دچار سردرگمی، انکار، خشم یا فروپاشی روانی می‌شوند. آن‌ها به‌جای پذیرش واقعیت، از مکانیزم‌هایی چون انکار، توجیه، فرافکنی یا فرار روانی استفاده می‌کنند.

نویسنده در این بخش، پدیده‌ای را توضیح می‌دهد که در روان‌شناسی با نام اضطراب ناشی از تهدید (Threat-Induced Anxiety) شناخته می‌شود. او این مفهوم را با مثال‌هایی از موقعیت‌های روزمره قابل درک می‌سازد: از رانندگی در هوای برفی تا حمل فنجانی قهوهٔ داغ روی پله‌ها. در این لحظات، انسان‌ها تمرکزشان را به‌شدت روی خود معطوف می‌کنند و سایر پردازش‌های ذهنی به‌صورت موقت خاموش می‌شود. ذهن وارد وضعیت بقا می‌شود، و این تمرکز تنگ‌دامنه، خود مانعی در برابر تاب‌آوری ذهنی‌ست.

نکتهٔ کلیدی در نگاه لیبرمن این است که تاب‌آوری با پذیرش واقعیت آغاز می‌شود. اما نفس انسان – که همواره در پی توضیح، تحلیل و یافتن دلیل برای هر اتفاق ناخوشایند است – این پذیرش را دشوار می‌سازد. او توضیح می‌دهد که چگونه ذهن، به‌ویژه در لحظات شکست یا فقدان، مدام در پی «علت» است؛ چرا تماس نگرفتند؟ چرا من را استخدام نکردند؟ چرا آن رابطه شکست خورد؟ و چون پاسخ‌های قطعی در دسترس نیست، فرد درگیر چرخه‌ای بی‌پایان از تردید، خشم یا افسوس می‌شود.

در مقابل، تاب‌آوری دعوت به یک اصل ساده اما قدرتمند است: «همه‌چیز در کنترل ما نیست، اما واکنش ما در اختیار خود ماست.» این اصل، فرد را از وابستگی بیمارگونه به نتیجه رها می‌سازد و تمرکز او را به سمت کنش درونی و ارادهٔ شخصی سوق می‌دهد.

چرا انسان‌های خشمگین، در واقع از آسیب‌پذیری درونی رنج می‌برند؟

در این بخش، دیوید جی. لیبرمن به یکی از واکنش‌های رفتاری پرکاربرد اما نادرست در مواجهه با فشارهای روانی می‌پردازد: خشم (Anger). برخلاف تصور عمومی که خشم را نشانه‌ای از قدرت، صراحت یا حق‌طلبی می‌داند، نویسنده توضیح می‌دهد که این واکنش هیجانی، اغلب نتیجهٔ ترس، اضطراب یا درد پنهان روانی است. درواقع، خشم همانند پوششی است که نفس برای محافظت از خود در برابر تهدیدهای درونی به‌کار می‌گیرد.

به‌زعم نویسنده، نفس انسان (Ego) نمی‌تواند شکست، طرد یا اشتباه را بپذیرد. وقتی با وضعیت‌های ناپسند مواجه می‌شود، فوراً به‌جای تحلیل منطقی یا مسئولیت‌پذیری، خشم را فعال می‌کند. دلیل این واکنش ساده است: اعتراف به اشتباه، ضعف، یا پذیرفتن سهم خود از یک مشکل، برای نفسی که عزت‌نفس پایین دارد، به‌منزلهٔ نابودی‌ست. بنابراین، خشم ابزاری دفاعی می‌شود که از آن برای منحرف‌کردن توجه از درد اصلی استفاده می‌کند.

لیبرمن خشم را به توهم کنترل تشبیه می‌کند. فرد خشمگین با فریاد، پرخاش، یا تحقیر دیگران، احساس می‌کند دوباره کنترل را به دست آورده است، درحالی‌که این فقط نوعی «خودفریبی روانی» است. در سطح عمیق‌تر، این افراد نه‌تنها خشم را تجربه می‌کنند، بلکه مقصرپنداری جهان اطراف را نیز آغاز می‌کنند. از نگاه آن‌ها، کائنات، دیگران یا شرایط بیرونی مسئول بدبختی آن‌ها هستند.

مثال‌هایی که نویسنده ذکر می‌کند بسیار قابل درک‌اند: فردی که به‌جای پذیرش اشتباهش در یک مصاحبه شغلی، شروع به توجیه و سرزنش سیستم می‌کند؛ یا کسی که در مواجهه با یک اتفاق پیش‌بینی‌نشده، خشمگین می‌شود و سؤال می‌پرسد «چرا این اتفاق باید برای من بیفتد؟». در همهٔ این موارد، نفس برای فرار از پذیرش مسئولیت، به‌دنبال فرافکنی‌ست.

یکی از مثال‌های جالبی که لیبرمن می‌آورد، پدیدهٔ سیگار کشیدن است. بسیاری از افراد، با وجود دانستن مضرات قطعی سیگار، همچنان به مصرف آن ادامه می‌دهند و به‌جای مواجهه با واقعیت، آن را با عباراتی مانند «مرگ که یک روز می‌آید»، «حداقل آرامم می‌کند» یا «خیلی‌ها سیگار می‌کشند» توجیه می‌کنند. این همان مکانیسم دفاعی نفس است که بین آگاهی و پذیرش، دیواری از انکار می‌سازد.

در پایان این بخش، نویسنده بر این نکته تأکید می‌کند که اگرچه خشم رفتاری طبیعی‌ست، اما پایداری، شدت، و تکرار خشم می‌تواند نشانه‌ای از آسیب‌پذیری روانی و کمبود عزت‌نفس باشد. فردی که خشم را ابراز می‌کند، الزماً آدم بدی نیست، بلکه ممکن است فردی باشد که توانایی مواجهه سالم با درد را نیاموخته است.

چگونه طرز فکر منفی، رفتار افراد را در زندگی روزمره منحرف می‌کند؟

یکی از مفاهیم اساسی که دیوید جی. لیبرمن در کتاب خود با وضوح و دقت شرح می‌دهد، تفاوت میان دو نوع «روایت ذهنی» (Mental Narrative) است: روایت آلوده (Contaminated Narrative) و روایت رهایی‌بخش (Liberating Narrative). این مفهوم، بیانگر نگرش درونی افراد نسبت به رویدادهای زندگی، تعبیر آن‌ها، و چگونگی تفسیر مشکلات و فشارهای روانی‌ست.

افرادی که دارای روایت آلوده هستند، تمایل دارند همه‌چیز را از زاویهٔ آسیب، بی‌عدالتی، قربانی‌شدن و ناامیدی ببینند. از نگاه آن‌ها، جهان جای خطرناکی‌ست، دیگران قصد سوءاستفاده دارند، و شکست‌ها همیشه دلیلی دارند که از کنترل آن‌ها خارج است. چنین افرادی، حتی در موقعیت‌هایی که مسئله‌ای کوچک و حل‌پذیر پیش آمده، آن را به فاجعه‌ای غیرقابل‌تحمل بدل می‌کنند.

لیبرمن برای روشن‌کردن این موضوع از مثال‌های ساده بهره می‌برد. تصور کنید فردی به سفر رفته و در میانهٔ آن باران می‌بارد. کسی که روایت آلوده دارد، این اتفاق را نشانه‌ای از «خرابی کل سفر» تلقی می‌کند و نه‌تنها حال خود، بلکه اطرافیانش را نیز خراب می‌کند. در مقابل، فردی با روایت رهایی‌بخش، همان اتفاق را با شوخ‌طبعی و انعطاف می‌پذیرد و حتی ممکن است از آن لذت ببرد. این تفاوت، صرفاً تفاوت در نوع نگاه به دنیاست، نه تفاوت در شدت مشکل.

از نظر روان‌شناختی، نوع زبانی که افراد به‌کار می‌برند، نشان‌دهندهٔ نوع روایت ذهنی آن‌هاست. افرادی که مدام از واژگانی مانند «همه»، «هیچ‌کس»، «هیچ‌وقت»، «همیشه»، «قطعاً»، «کاملاً» استفاده می‌کنند، اغلب دچار اضطراب درونی‌اند و در ذهن خود دنیا را به دو قطب مطلق تقسیم کرده‌اند: یا خوب مطلق، یا بد مطلق. این نوع تفکر، که در روان‌شناسی به آن تفکر دوقطبی (Black-and-White Thinking) گفته می‌شود، توانایی آن‌ها برای دیدن طیف‌های خاکستری و واقع‌بینانه را مختل می‌کند.

روایت آلوده، فرد را در چرخه‌ای بسته از ناامیدی، خشم، و مقصر دانستن دیگران نگه می‌دارد. اما روایت رهایی‌بخش، او را به سمت سازگاری، رشد درون‌زا و پذیرش هدایت می‌کند. افرادی که چنین روایتی دارند، حتی در شرایط سخت، تلاش می‌کنند معنایی انسانی برای رنج بیابند و از آن، تجربه‌ای برای تحول شخصی بسازند.

لیبرمن به‌خوبی نشان می‌دهد که انسان‌های دارای دیدگاه سالم، نسبت گزاره‌های مثبت به منفی‌شان بالاتر است. آن‌ها در گفتگوها کمتر از اغراق، اهانت، تحقیر یا فرافکنی استفاده می‌کنند و بیشتر تمایل به حل مسئله دارند. حتی در واکنش به شکست یا فشار، گفتارشان متین‌تر، تحلیل‌گرانه‌تر و مبتنی بر مسئولیت‌پذیری‌ست.

در بخش پایانی، نویسنده خلاصه‌ای از همهٔ این مفاهیم ارائه می‌دهد و تأکید می‌کند که توانایی «خواندن ذهن دیگران» فقط از طریق مهارت در تفسیر نشانه‌های ظاهری حاصل نمی‌شود، بلکه نیازمند شناخت ریشه‌ای از عزت‌نفس، تاب‌آوری، خشم، اضطراب، و طرز فکر درونی افراد است.

 

منبع خبر

مطالب مشابه را ببینید!