گزیده اشعار و شعرخوانی احمدرضا احمدی
فرارو- احمدرضا احمدی در ۳۰ اردیبهشت ۱۳۱۹، در کرمان پا به جهان هستی گذاشت. احمدی یکی از بزرگان شعر موج نو و از از ارکان موسیقی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود.
به گزارش فرارو، احمدی زمانی اولین کتاب خود را منتشر کرد که شعر نیمایی و و سنتی تبدیل به یک وسیله برای بیان مخالفتها و موافقتهای سیاسی در جامعه شده بود. انتشار مجموعه شعر «طرح» را میتوان آغازگر موج جدیدی از شعر در ایران دانست. در ادامه نگاهی به گزیده اشعار وی خواهیم داشت.
گزیده اشعار احمدرضا احمدی
برخی از شعرهای این شاعر در ادامه آمده است:
کدام خطر جنگ بود که من هر روز سردتر،
در یک لبخند تکرار میشدم
من،
وفادار به سرنوشت میلیونها انسان نبودم
که نه من آنها را در خواب دیده بودم
و نه آنها مرا دربیداری
در دل میگفتم: لباس نو که پوشیدم
قفل را که با عطر گشودم
میان قلبها فرق نخواهم نهاد
رسوایی را کفن خواهم کرد
و لبخند را آنقدر ادامه خواهم داد تا قلبم
سرنوشت همه قلبها باشد
زیباترین قول تو این است
که هرگز باز نخواهی آمد.
زادهی قول تو هستم
در غبار
پس میدانم
که رنج در خانه است
در انتهای پلهها خانه دارد
تنها انزوای من است
که در باران مرا شکر میکند
که تا صبح فردا
زنده هستم
چرا
آن کس میتواند از عشق سخن بگوید
که قوس و قزح را
یکبار هم شده
معنی کرده باشد
اکنون کسی را
در روشنایی پس از باران
از دار فرود میآرند
هزار پله به دریا ماندهست
که من از عمر خود چنین میگویم
فقط میخواستیم میان گندمزارها بدویم
حرف بزنیم و عاشق باشیم
اما گمشدن دلهامان را حدس زدند و اکنون
در انتهای کوچهی انبوه از لاله عباسی
کسی را از دار فرود میآرند
نه باغی معلق، نه بویی از پونه، و نه نقشی بر گلیم
شهر در مذهب خود فرومیرود
و ستون مساجد
در گرد و خاک و مه صبحگاهی میلرزد
او خفته است و در ستون فقراتش
خط سرخی به سوی افق سر باز میکند
گل لاله سرد میشود و یخ میزند
دخیلها فرومیریزند
و لالهی خسته
عبور سیارهها را در ریشههای خود تکرار میکند
مرا نکاوید
مرا بکارید
من اکنون بذری درستکار گشتهام
مرا بر الوارهای نور ببندید
از انگشتانم برای کودکان مداد رنگی بسازید
گوشهایم را بگذارید
تا در میان گلبرگهای صدا پاسداری کنند
چشمانم را گلمیخ کنید
و بر هر دیواری
که در انتظار یادگاری کودکیست بیاویزید
در سینهام بذر مهر بپاشید
تا کودکان خسته از الفبا
در مرغزارهایم بازی کنند
چه رنجی است
خوابیدن زیر آسمانی
که نه ابر دارد نه باران
از هراس از کلمات
هر شب خوابهای
آشفته میبینیم
به این جهان آمدهایم
که تماشا کنیم
صندلیهای فرسوده و رنگ باخته
سهم ما شد
انتخاب ما مرواریدهای رخشان
بود
از هر لیوانی که آب نوشیدم
طعم لبان تو و پاییزی
که تو در آن به جا ماندی به یادم بود
فراموشی پس از فراموشی
اما
چرا طعم لبان تو و پاییزی که تو در آن
گم شدی در خانه مانده بود
ما سرانجام توانستیم
پاییز را از تقویم جدا کنیم
اما
طعم لبان تو بر همهی لیوانها و بشقابها
حک شده بود
لیوانها و بشقابها را از خانه بیرون بردم
کنار گندمها دفن کردم
زود به خانه آمدم
همیشه هراسم آن بود
که صبح از خواب بیدار شوم
با هراس به من بگویند
فقط تو خواب بودی
بهار آمد و رفت…
از خواب بیدار میشوم میپرسم بهار کجا رفت؟
کسی جواب مرا نمیدهد
سکوت میکنند!
در پشت اتاقم باران میبارد
میپرسم شاید این بارانِ بهار است
کسی جواب مرا نمیدهد
سکوت میکنند!
پنجره را که باز میکنم
باران تمام میشود
در آینه چهرهام را نگاه میکنم
آرام آرام چهرهام پیر میشود
از پنجره زمین را نگاه میکنم
خیس است و ساکت
بر تن لباس میکنم، به کوچه میآیم
از نخستین عابر که در باران بدون چتر میدود
میپرسم
شما عبورِ بهار را در این کوچه ندیدید؟
عجله دارد، فقط میگوید نه!
نشانی خانه خویش را گم کردهایم
لطف بنفشه را میدانیم
اما دیگر بنفشه را هم نگاه نمیکنیم
ما نمیدانیم
شاید در کنار بنفشه
دشنهای را به خاک سپرده باشند
باید گریست
باید خاموش و تار
به پایان هفته خیره شد
شاید باران
ما
من و تو
چتر را در یک روز بارانی
در یک مغازه که به تماشای
گلهای مصنوعی
رفته بودیم
گم کردیم
از سرما هم اگر نمیمردیم
از عشق میمردیم
این دستهای تو
پاسخ روز را خواهد داد
اگر گم شوند
همیشه در سایههای تابستان میمانم
بیآنکه نام کوچهی بنبست را بدانم
در انتهای کوچه یک کوه است
و چون قلب از حرکت بازماند
و چون شکوفه فولاد شود
و میوه نشود
من ندانسته
در یک صبحگاه تابستانی
راهام را بر گندمزار بهدوزخ به بهِشت
متوقف میکنم
من خودم را پوشیدم
فصل نبود
در لباس بیفصل
من ترا سرتاسر نبودم
من تو بودم
من ترا خوب گفتم
که گلهای شمعدانی را پوشیدم.
اتاق من دیگر سفید است
گلدان اکنون خالی است
مرا دوست بدار
گلدان گل میدهد
اتاق سفیدتر میشود
مرا دوست بدار
گلدان گل میدهد
اتاق سفیدتر میشود
مرا دوست بدار.